طلایه دار

چون ممکن است آنها شما را شرمنده کنند!

در یک عصر پاییزی،فرد سال خورده ای وارد رستورانی شد و سوپ گرمی گرفت و تنها پشت میزی نشست.همان موقع یادش آمد که نمک برنداشته بلند شد و بعد از گرفتن نمک دان،به طرف میزش رفت که متوجه شد مرد سیاه پوستی در جای او نشسته و مشغول خوردن سوپ اوست.بادی به غبغب انداخت و با خودش گفت: " این سیاه پوست باید ادب شود درس خوبی به او می دهم. " سپس رفت سر همان میز نشست و با خیر خواهی اجازه داد که او کمی از سوپش را بخورد سپس کاسه را به طرف خودش کشید . قاشقش را در سوپ فرو برد تا آن را با وی شریک شود.مرد سیاه پوست به آرامی کاسه را به سمت خودش کشید و به خوردن ادامه داد. پیر مرد نیز سعی کرد کاسه را به طرف خودش بکشد تا او هم بتواند بخورد.

سر انجام سوپ تمام شد مرد سیاه پوست از جای خود بلند شد و با اشاره از او خواست کمی صبر کند بعد با ظرف بزرگی از سیب زمینی برگشت و با وی شریک شد.بعد از غذا آنها با هم خداحافظی کردند و او به سمت دست شویی رفت زمانی که برگشت متوجه شد که کیفش پایین صندلی نیست شروع به فریاد کرد " وای نباید به آن مرد اعتماد می کردم! " و فریادهایش ادامه داشت تا اینکه کیف او را پایین صندلی میز کناری در حالی که یک کاسه سوپ سرد روی آن بود پیدا کردند.هیچ کس به سوپ او دست نزده بود و این خود او بود که به اشتباه سر میز مرد سیاه پوست نشسته بود و در غذای او شریک شده بود.

" قلب هر انسانی، بهشت یا جهنم اوست ! " ژان ژاک روسو 

 

منبع:دو هفته نامه موفقیت

یک شنبه 17 تير 1391برچسب:کاسه سوپ,مرد سیاه پوست,بهشت و جهنم,قضاوت, :: 23:54 :: نويسنده : قطره از دریا

در روزگاران قدیم،پادشاه مقتدری که در چهار دیواری قصر خود،غرق در ناز و نعمت بود،روزی تصمیم گرفت از قصر خارج شود و در قلمرو سلطنت خود سیاحتی کند.

در اولین توقف گاه ،زاهدی را دید.پادشاه با لحنی تحکم آمیز گفت:ای زاهد بهشت و جهنم را به من بشناسان.

زاهد سر بالا کرد و به پادشاه نگاهی انداخت و با بی حوصلگی گفت:با آدمی مانند تو نمیتوانم در باره ی بهشت و جهنم حرفی بزنم.تو یک انسان بی ارزش هستی .تعلیمات من ،فقط به درد انسانهای پاک و مقدس می خورد.پادشاه از این که زاهدی فقیر،جرات کرده بود با چنین لحنی با او صحبت کند،غضبناک شد .بنا بر این شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا سر زاهد را از تن جدا کند. زاهد سر بلند کرد و با خویشتن داری گفت:جهنم همین است. پادشاه متوجه شد که آن زاهد دلیر،زندگی خود را به خطر انداخته است تا در باره ی جهنم ،درسی به او دهد بنابر این با قدر شناسی و فرو تنی تمام،شمشیر را غلاف کرد و به نشانه ی احترام ،در برابر زاهد تعظیم نمود.زاهد به نرمی گفت:این بهشت است.

بر گرفته از کتاب پل های بهشت از جاناتان رابینسون

 

یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:زاهد و پادشاه,بهشت و جهنم, :: 16:28 :: نويسنده : قطره از دریا

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام و خیرمقدم به شما روز،ساعت،دقیقه و ثانیه هاتون آسمانی و طلایی.به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم با مطالب وبلاگم این لحظاتی رو که مهمان من هستید بتوانم با جرعه ای انرژی مثبت و آرامش از نگاه های مهربانتان پذیرایی کنم با احترام
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 45
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 257
بازدید کل : 208825
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1

مرجع کد اهنگ


کد متحرک کردن عنوان وب